حلواي نباتست لبت، پسته دهانا

شاعر : اوحدي مراغه اي

در باغ گلي نيست به رخسار تو ماناحلواي نباتست لبت، پسته دهانا
گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟زير لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟
ني، چون نتواني، که شگرفي و توانا؟گفتم: نتواني دل شهري بربودن
اين ناله به گوشت نرسيدست همانابس گوشه نشيني که ز هجر تو بنالد
بي‌عشق نشستن عجب از مردم دانامردم نه عجب صورت عشقم که بدانند
پيوسته ز دست تو برنجيم، زباناهر لحظه زبان فاش کند سر دل من
غافل مشو از اوحدي سوخته، جانادلسوخته‌ي عشق تو گرديد به صد جان